نتیجه گیری
1- در این کتاب، پرسش «اجتنابپذیری جنگ» نقد و بررسی شده است. با فرض اینکه «اجتنابپذیری» یا «اجتناب ناپذیری» یک نظریه میباشد، مفهوم و کارکرد آن بررسی شد تا این موضوع روشن شود که نظریهپردازی به معنای تبیین پدیدههای اجتماعی است. به همان میزان که درک پدیدهها بینظریهپردازی دشوار است؛ در عین حال، واقعیات را در لباس تئوریها قرار میدهد که در نتیجه شاید به ادراک نادرست واقعیات منجر شود. نظریهپردازی ناظر بر واقعیات است و برخلاف واقعیات، که همیشه واحد است، نظریات متأثر از وضعیتها و متغیرهای مختلف، متعدد و کثیر است و همیشه نظریههای جدید نسبت به یک واقعه واحد ظهور خواهند کرد.
2- در چهار قرن اخیر علل وقوع جنگ بررسی شده و موضوع تحقیقات گستردهای بوده است. گرچه به چرایی جنگ، با هدف کشف علل جنگ و جلوگیری از وقوع آن پاسخهای گوناگونی داده شده است ولی همچنان جهان وقوع جنگهای متعددی را با انگیزه و اشکال مختلف شاهد بوده است.
3- جنگ ایران و عراق، به دلیل ابعاد و پیامدهای آن، همواره مورد توجه تحلیلگران و نظریهپردازان بوده است. در این بررسیها بیشترین تلاش در تحلیل و نظریهپردازی برای تبیین علل وقوع جنگ ایران و عراق، بر «عامل انقلاب» متمرکز بوده است. تأثیر انقلاب در زمینههای مختلف شامل: تغییر در روابط ایران و عراق، ایجاد خلأ قدرت، تغییر موازنه قوا در منطقه، فعال کردن ریشههای اختلافات تاریخی ایران و عراق، فرصتطلبیهای عراق حاصل از بیثباتی سیاسی در ایران و سایر ملاحظات مورد توجه بوده است.
[ صفحه 284]
برخلاف رویکردهای داخلی، که در بررسی علل وقوع جنگ بیشتر بر ساختار تصمیمگیری و نحوهی مدیریت کشور متمرکز است، در خارج چنین رویکردی مشاهده نمیشود. همین موضوع، بیانکنندهی این معناست که نظریات داخلی با تأکید بر اجتنابپذیری جنگ، بیشتر ناظر بر ملاحظات و مناقشات سیاسی هستند تا اینکه از وضعیت حاکم بر مناسبات ایران و عراق و سیاست قدرتهای بزرگ بررسی جامعی ارائه دهند. علاوه بر این، تأکید بر تأثیر انقلاب در شروع جنگ، نشاندهندهی پیوستگی نظریه جنگ با انقلاب است.
4- اظهارات مسئولان و نهادهای رسمی عراق و ایران، ادراک دو کشور را از ماهیت جنگ و در عین حال نسبت به علل وقوع جنگ بیان میکند. تحولات جنگ در تغییر نظریات عراقیها کاملا مؤثر بوده است. به همین دلیل، عراقیها در مواضع خود از خطر وقوع انقلاب و مداخله ایران در امور عراق و ضرورت پیشگیری آن تا مرز تجزیه ایران و سقوط نظام تازه تأسیس در ایران سخن گفتهاند؛ در حالی که نظریات ایران از ابتدا تا پایان جنگ به صورت نسبتا منسجم و با تغییرات بسیار اندک و ناچیز همراه بوده است. از نظر جمهوری اسلامی ایران، انقلاب اسلامی منافع قدرتهای بزرگ را به خطر انداخت و دولتهای منطقه در معرض تهدید قرار گرفتند. اوضاع داخلی ایران، فرصت مناسبی را در اختیار عراق گذاشت تا به عنوان ابزار و عامل سیاستهای امریکا به جمهوری اسلامی ایران تجاوز کند.
5- بررسی مناسبات ایران و عراق در حدفاصل کودتای بعثیها در عراق (سال 1968) و حتی قبل و بعد از آن، بیانکنندهی این معناست که مناسبات دو کشور همواره از عوامل فرهنگی - مذهبی و سیاسی - تاریخی متأثر بوده است. وقوع جنگهای متعدد دورهی عثمانی و پس از آن در زمان حکومت بعثیها در عراق نشان میدهد «اختلاف» عاملی پایدار در مناسبات دو کشور بوده است و معادلات بینالمللی و منطقهای یا تحولات در ساختار سیاسی
[ صفحه 285]
ایران یا عراق در ماهیت مناسبات دو کشور (از جمله «درگیری و جنگ» یا «همکاری و صلح») تأثیری تعیینکننده داشته است و خواهد داشت. براساس همین ملاحظه، در یک دورهی درگیری، دو کشور به جنگ و در نهایت به امضای معاهده 1975 الجزایر تن دادند و همکاری میان دو کشور برقرار شد. حال آن که رقابت میان دو کشور با یارگیری استراتژیک و تقویت قدرت دفاعی توأم بوده است و همچنان ادامه خواهد داشت. به عبارت دیگر، در تقدیر ایران و عراق همچنان امکان وقوع جنگ وجود دارد.
6- بررسی مناسبات ایران و عراق، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ابعاد نظریه هم پیوستگی جنگ و انقلاب را نشان میدهد. عراق پیامدها و بازتاب پیروزی انقلاب را در سه عرصه، بینالمللی، منطقهای و داخلی ایران به مثابه یک فرصت ارزیابی و با بهرهبرداری از آن دامنه فعالیتهای اطلاعاتی - امنیتی - سیاسی و نظامی خود را گسترش داد. حذف حسن البکر و ظهور قدرت صدام حسین، به معنای نقطه عطف و سرنوشتساز برای جنگ و تحولات داخلی عراق بود. در این روند، مناسبات ایران و عراق به دلیل تحولات داخلی و رنگ باختن امیدواری امریکا به حاکمیت میانهروها و سپس تصرف سفارت امریکا در 13 آبان سال 1358 دستخوش تغییر شد و سیاست امریکا از «صبر و انتظار» به «خصومت و مداخله» تغییر کرد.
پیدایش وضعیت جدید، روند همسویی منافع امریکا و عراق را تشدید و تسهیل کرد. در نیمه سال 1359 آثار این همسویی آشکار شد و پس از شکست کودتای نوژه در تیرماه سال 1359، که امریکا از تغییر حکومت با کودتا ناامید شد و استفاده از ابزار نظامی علیه ایران را با آغاز شمارش معکوس حمله عراق به ایران ضروری دانست که متعاقب آن در 31 شهریور 1359 تجاوز سراسری عراق در زمین، هوا و دریا، به خاک ایران بود.
[ صفحه 297]
ضمیمه: چرا جنگ آغاز شد
مصاحبه نویسنده کتاب با روزنامه کیهان اول مهر1382.
یکی از موضوعاتی که امروز با شکلگیری نگاههای انتقادی نسبت به جنگ مطرح میشود، مسئله اجتناب ناپذیری یا اجتنابپذیری جنگ است. لطفا درباره ماهیت این مقوله و ضرورتهای پرداختن به این موضوع توضیح دهید.
- ما با یک واقعه تاریخی روبرو هستیم که اتفاق افتاده است. بنابراین وقتی درباره اجتناب ناپذیری یا اجتنابپذیری آن بحث میکنیم، به واقع صرفا، یک بحث ذهنی و نظری پیرامون آن انجام میدهیم که بیش از آنکه به درد واقعه - که رخ داده و تمام شده است - بخورد، در تعریف نسبت ما با آن حادثه و برای آینده کارکرد دارد. لذا اگر ما جایگاه این بحث را بدانیم، ماهیت مفهوم اجتنابپذیری یا اجتناب ناپذیری هم برایمان روشن میشود.
نکته دوم اینکه بحث درباره اجتنابپذیری یا اجتناب ناپذیری درواقع نوعی نگاه بیرونی به کلیت جنگ است یعنی درباره یک واقعه تاریخی و اینکه میشد اتفاق بیفتد یا نیفتد بحث میکنیم. اینجا ما درباره خود واقعه حرفی نمیزنیم، بلکه درباره نگاه بیرونی به واقعهای صحبت میکنیم که بحثهای امروز ما هیچ نقشی در شکلگیری و عدم شکلگیری آن ندارد و تنها برای درسآموزی ما برای آینده سودمند است.
اما بیان این نکته هم لازم است که این گفتمان انتقادی که امروز درباره جنگ پیش آمده، به دلیل ماهیت و اهدافش نمیگذارد این کارکرد انجام شود. اگر هم بگویند میخواهند جنگ را تجزیه و تحلیل کنند تا درس بگیرند، ولی نوع ورودشان به این بحث و نوع گفتمانی که سازماندهی میکنند، نمیگذارد که از جنگ برای آینده درس گرفته شود. به اعتقاد من مهمترین اثر منفی این گفتمان انتقادی هم
[ صفحه 298]
همین نکته است. یعنی تمام میراث و تجارب و دستاوردهای جنگ را متزلزل میکنند، ولو اینکه این مباحث را با این هدف هم انجام نداده باشند ولی به دلیل اینکه بحثهایشان با اغراض سیاسی پیوند میخورد، کارکرد مثبت آن را ضایع میکنند. به هرحال ما باید جنگ را به عنوان یک موضوع ملی و خارج از این اغراض نگاه کنیم تا اگر سرمایهای به نام خون شهدا هزینه کردهایم و زیرساختهای کشورمان در این اتفاق از بین رفته و بنیه اقتصادیمان آسیب دیده و یک نسلی مهاجر شده و خانه و زندگیاش را از دست داده است، لااقل امروز نتیجه مطلوبی از آن به دست بیاید. به نظر من هرکسی با اغراض سیاسی وارد بحث جنگ شود، رفتار او با هدف جنگ و با درس گرفتن از پیامدهای آن در تناقض است.
خب، با عبور از این مقدمات، این سؤال را مطرح میکنیم که آیا واقعا امکان داشت جنگ نشود؟ و یا به عبارتی میشد از وقوع آن جلوگیری کرد؟
- برای ورود به این بحث ابتدا باید خود واقعه را تجزیه و تحلیل کنیم و بعد که دیدیم این واقعه چگونه اتفاق افتاده، آن وقت هرکس میتوان نتیجهگیری کند که امکان وقوع یا عدم وقوع حادثه چگونه بوده است. به عبارتی ما باید این سؤال را در بستر شرایط آن روز پاسخ دهیم که من فکر میکنم پاسخش در دو عنوان تقسیمبندی میشود. اول اینکه اصلا نظریه اجتناب ناپذیری چگونه پیدا شد. و دوم با توجه به وقوع این اتفاق، خود واقعه را کالبدشکافی کنیم و ببینیم که آیا ممکن بود جنگ نشود، یا وقوع آن اجتناب ناپذیر بود. درباره بحث اول خوب است بدانید اولین کسی که اجتناب ناپذیری جنگ را مطرح کرد شخص بنیصدر بود. او زمانی که هنوز یک ماه از آغاز جنگ نمیگذشت، گفت: اینطور نبود که جنگ اجتناب ناپذیر باشد یعنی میشد کاری کرد که جنگ نشود. ببینید وقتی که جنگ شروع شد دو جریان و دو دسته و یا دو شخص در نظر مردم مقصر جلوه داده میشدند. من تأکید میکنم که به این روند دقت کنید و ببینید که چگونه گفتمانها تغییر میکند!
یکی از این دو جریان دولت موقت و نهضت آزادی بود و دیگری بنیصدر. چنانکه ملاحظه میکنید از پیروزی انقلاب تا تصرف لانه جاسوسی به مدت 10 ماه اداره مملکت در دست دولت موقت بود و بعد از آن هم یک دوره کوتاهی شورای انقلاب
[ صفحه 299]
مقدمات انتخابات را فراهم کرد و در بهمن 1358 بنیصدر رئیس جمهور شد. یعنی در 20 ماهه اول پیروزی انقلاب تا شروع جنگ، حدود 10 ماه و نیم دولت موقت بر سر کار بود و حدود 8 ماه و نیم هم بنیصدر اداره کشور را دست داشت.
بنابراین جنگ در دورهای شروع شد که مدیریت کشور در دست این دو جریان بوده است. حال آنکه شرایط تصمیمگیری در آن موقع چگونه بود، بحث دیگری است که باید در جای خودش طرح شود.
در این بحث دولت موقت و بنیصدر، مخصوصا دولت موقت متهم بودند به اینکه در برابر عراق، سهلانگاری کرده و با قاطعیت برخورد نکردهاند. این بحث به قدری جدی بود که دولت موقت - که بعدها برکنار شد - در آستانه فتح خرمشهر چنان تحت فشار بودند که در شرایط خاص آن روز آمدند و از این دفاع کردند که دولت موقت در وقوع جنگ مقصر نبوده است! به عبارتی اینها از فرصت پیروزی فتح خرمشهر، در تطهیر نهضت آزادی استفاده کردند. چرا؟! چون فتح خرمشهر پایان بخش دورهای بود که عراق جنگ را با هدف تجزیه و براندازی و سقوط نظام آغاز کرده بود و نهضت آزادی از این تغییر شرایط استفاده کرد که بگوید دولت موقت مقصر آغاز جنگ و اشغال نبوده است. همین نشان میدهد که تا چه اندازه دولت موقت و حتی جریان بنیصدر در این ماجرا تحت فشار بودهاند. حضرت آیتالله خامنهای نیز همان موقع که جنگ شروع شد آمدند و در نماز جمعه طرح پرسش کردند که: ما از رئیس جمهور - بنیصدر - سؤال داریم که هفت ماه تو فرمانده کل قوا بودهای و شرایط مدیریتی و نظامی کشور در دستت بوده است، چکار کردهای که جنگ نشود؟ ولی امروز چه اتفاقی افتاده است؟ شما میبینید که در انتخابات مجلس ششم، آقای هاشمی باید بیاید و از اوضاع جنگ دفاع کند. ملاحظه میکنید؟! اصلا ماهیت موضوع، عوض شده است.
استدلال آنهایی که میگویند جنگ اجتناب ناپذیر بود چیست؟
- حرف اصلی و رویکرد واقعی آنها، یک رویکرد درونی است. یعنی به شرایط محیطی منطقه و اوضاع بینالمللی کمتر توجه میکنند. حرف آنها بیشتر نقد تصمیمگیریهای کشور است. تمام استدلالهای آقای عزتالله سحابی و آقای ابراهیم یزدی در صحبتهایی که با هم داشتیم این است که ما شعارهای انقلابی دادیم، عراق تحریک شد و تهاجم را شروع کرد. اعتقاد آنها این است اگر این شعارها
[ صفحه 300]
را نمیدادیم جنگ نمیشد. حرف دومشان این است که ما سفارت آمریکا را گرفتیم و تصرف آن موجب جنگ شد.
در حالی که عراق سالها به دنبال یک فرصت مقتضی میگشت.
- دقیقا همین طور است. گذشته از بسیاری دلایل مختلف که این مطلب را در سابقه تاریخی رفتارهای عراق و ایران نسبت به یکدیگر نشان میدهد، در اسناد حزب بعث و گفتار برخی جداشدههای آنان نیز این امر کاملا مشخص است. یکی از اعضای کادر مرکزی حزب بعث میگوید: من به صدام گفتم که به ایران حمله نکن! صدام جواب داد، فرصتی برای ما فراهم شده که شاید هر 100 سال یکبار هم پیش نیاید. ملاحظه بفرمایید! ارزیابی عراق از اوضاع اینگونه است. حالا اگر ما شعارهای انقلابی نمیدادیم، جنگ نمیشد؟! آیا واقعا شعار منشأ جنگ است؟!
مثلا این استدلال که ما رادیویی در عراق داشتیم و آن رادیو شعارهایی مطرح میکرده است، واقعا دلیل قابل پذیرشی است؟
در ضمن دولت موقت که دولتی با شعارهای انقلابی و آرمانهای امام نبود.
- البته استدلال آنها این است که تا زمانی که ما بر سر کار بودیم، جنگ نشد و دلیل میآورند که ما از طریق دیپلماسی و لابی با کشورهایی مثل کویت و یا برخی دیگر از کشورهای عربی نگذاشتیم جنگ شود. که البته در این نکته هم اشتباه میکنند. به این دلیل که جنگ در یک روند تکاملی شکل گرفت و دفعتا ایجاد نشد که اینها مدعی باشند مثلا مذاکره کردهاند و مانع بروز آن شده باشند.
حسن البکر در تابستان سال 58 برکنار شد و صدام عملا با یک کودتای سفید بر سر کار آمد. روی کار آمدن صدام نشانه روشنی برای اراده معطوف به جنگ در عراق است. اقدامات بعدی صدام از جمله تسویههای زیادی که در درون حزب بعث انجام داد، از دیگر دلایلی است که آن مسئله را تقویت میکند. همین خبری که از کادر حزب بعث خدمتتان عرض کردم نشانهی این است که نگرشهای دیگری مبنی بر مخالفت با جنگ در درون حزب بعث وجود داشته که صدام همگی را تسویه میکند. بعد از آن هم حسن البکر آدمی نبود که پای جنگ بایستد و لذا آمدن صدام به منزله رویکرد به جنگ در درون حاکمیت عراق است؛ با توجه به این شرایط، اگر مذاکراتی هم در آن زمان شده باشد، چندان اهمیتی در جلوگیری از شکلگیری جنگ ندارد. ضمن اینکه من با آقای یزدی که صحبت میکردم، ایشان میگفت:
[ صفحه 301]
«من با صدام در هاوانا مذاکره کردم. او پایش را روی پایش انداخته بود و روی مبل لم داده و یک سیگار برگ میکشید و خیلی متکبرانه و از موضع بالا به من گفت: «چرا این جزایر را تخلیه نمیکنید و چرا چنین نمیکنید و چنان میکنید و اصلا مثل اینکه شما مرامنامه حزب را نخواندهاید و...»
آقای یزدی هم گفت: «من به او جواب دادم که مثل اینکه شما هم نمیدانید امام (ره) معتقد است حوزه نجف حوزه هزار ساله است و متعلق به شیعیان است و...» که من به شوخی به ایشان گفتم شما هم که انقلابی جواب دادهاید...
یعنی نمیشد بر سر این اصول ملی کوتاه آمد و روحیه صدام هم روحیهای بود که اصلا این بحثها با او امکانپذیر نبود. بنابراین خود اینهایی که ادعای مذاکره میکنند، معتقدند از این مذاکرهای که رفتند و در هاوانا کردند، چیزی عایدشان نشده است. لذا میبینید که تمام حرف آنها یک چیز است و آن اینکه «اگر ما بودیم جنگ نمیشد.» آنها یک بررسی کامل و جامع و استراتژیک از جنگ نمیکنند، بلکه هنوز از موضع یک گروه سیاسی، دغدغه بودن و نبودن خودشان را دارند و به جنگ نگاه ملی و همه جانبه ندارند.
الآن یک سؤال ایجاد میشود و آن اینکه آیا شکلگیری جنگ منوط به اراده شخص صدام بود یا صدام آمد و مجری ارادهای شد که در جای دیگری مثل آمریکا طراحی شده بود؟
- من معتقدم یک نوع همسویی میان آمریکا و صدام بوده است. چون صدام به لحاظ شخصیتی آدمی نبوده که مثلا یک تلفن به او بزنند و بگویند حمله کن و او بگوید چشم! این ماجرا هم بعدا مشخص شد که شخصیت صدام، یک شخصیت خاصی است. امروز هم این مسئله روشن شد که او مزدور آمریکاییها به معنای عروسک خیمه شب بازی آنها نبوده است. اما منافع اینها در این مسئله به هم گره خورد که البته میشود بر سر چگونگی آن بحث کرد.
خب، بازگردیم به نکته دومی که گفتید مدعیان به عنوان بهانه جنگ ازآن یاد میکنند، یعنی تسخیر لانه جاسوسی. آیا واقعا تسخیر سفارت آمریکا میتوانست منشأ جنگ باشد؟
- اخبار موثقی وجود دارد که رئیس ایستگاه سیا در ایران، دو هفته قبل از تسخیر سفارت آمریکا در ملاقاتی با وزیر خارجه دولت موقت، سه خبر به او میدهد که یکی از آنها این است که عراق میخواهد به شما حمله کند. خب در آن روز ما که هنوز لانه جاسوسی آنها را نگرفتهایم!، دولت موقت هم هنوز سقوط نکرده است. این خبر
[ صفحه 302]
را من به نقل از چندین منبع موثق عرض میکنم و نشان میدهد که در همان دورهای که دولت موقت مدعی است با کار دیپلماتیک در حال جلوگیری از وقوع جنگ است خود آمریکاییها خبر میدهد که عراق قصد حمله دارد. همین نشان میداد که برداشت آنها مبنی بر اینکه تا ما بودیم، جنگ نشد، ادعایی کاملا غلط است. اما فارغ از این ملاحظات، آیا واقعا اگر ما سفارت را نمیگرفتیم جنگ نمیشد؟ و مهمتر از آن تسخیر سفارت چه پیامدهایی برای ما داشت؟ چون امروز اینها با طرح این بحث، مسئله سفارت را به جنگ محدود میکنند و اصلا کل قضیه تسخیر لانه جاسوسی را مخدوش مینمایند. در صورتی که خود آمریکاییها میگویند مهمترین پیامد تسخیر سفارت برای ایرانیان این بود که نظامشان را تثبیت کردند. آن وقت این جریان میآید و تمام کارکرد تسخیر سفارت را با طرح این سؤال مخدوش میکند. ضمن اینکه پیش از انقلاب، شاه در جنگ سرد متحد استراتژیک آمریکا بود. انقلاب ایران آمد و نظم آمریکایی منطقه را برهم زد و مدعی شد که میخواهد نظم جدیدی مستقر کند. بنابراین چالش اصلی آمریکا بعد از انقلاب، در منطقه ما، دیگر شوروی نیست بلکه ایران و انقلاب اسلامی است؛ آنها ایران را در بحثهای راهبردی خودشان گفتهاند و صریحا اعلام کردهاند که انقلاب اسلامی ایران خطر اول برای آنهاست. زیرا پس از انقلاب، ایران دیگر نه تنها متحد استراتژیک آمریکا نبود، بلکه از نظر آنها تبدیل به دشمن استراتژیکشان هم شده بود. بنابراین کسانی که فکر میکنند اگر ما سفارت را نمیگرفتیم جنگ نمیشد، فرضشان را در چارچوب ایران متحد استراتژیک آمریکا و معادله جنگ سرد گرفتهاند. در حالی که با وقوع انقلاب اصلا چالش آمریکا با ایران بر سر این است که همه چیز او را در منطقه به هم ریخته و میخواهد معادلات دیگری را در منطقه وضع کند. ضمن اینکه خبری که آمریکا دو هفته قبل از تسخیر سفارت به دولت موقت میدهد، نشان میدهد که اراده جنگ از جانب صدام شکل گرفته که البته چیزی نمیگذرد که این ارادهها با هم همسو میشوند. میبینیم که سطحی از همسویی میان منافع آمریکا را نمیگرفتیم جنگ نمیشد و یا آمریکاییها متحد استراتژیک عراق نمیشدند. خیر، ما و آمریکا حقیقتا با هم چالش داشتیم و آنها سناریوهای مختلفی برای مهار ما داشتند که اولا این انقلاب در سطح منطقه منتشر نشود و توسعه پیدا
[ صفحه 303]
نکند و ثانیا در درون خودش استحاله شود و از بین برود که البته تا امروز هم همین روند را دنبال میکنند.
آقای هاشمی گفتهاند «این طراحی در سطح جهانی بود که آنها هم در راهشان به شکست رسیدهاند و راه آنها به این منتهی شد که جنگی را بر ما تحمیل کنند. در هریک از این طراحیها ما اگر کوتاه میآمدیم ممکن بود جنگ نشود، اما اینکه آیا آنها از جنگ بهتر بود یا نه، باید روی آنها بحث کنیم.» طرحهای مورد اشارهای که ما از آنها کوتاه نیامدهایم، چه مواردی بودهاند؟
- خب، این موضوع را آقای هاشمی طرح کردهاند و باید از خودشان سؤال کنید. ولی در جای دیگر هم ایشان گفتهاند که: «شاید ما اگر تجربه فعلی را داشتیم کاری میکردیم که جنگ نشود.» ولی «اگر» است دیگر! است دیگر! آن موقع که این تجربه را نداشتیم شاید بیست سال دیگر هم بگوییم اگر آن روز آن را داشتیم، امروز هم این را داشتیم. البته همان تجربیات تا اندازهای امروز موجب شد ما در قضیه افغانستان و شهادت دیپلماتهایمان درایت به خرج دهیم. اینکه ما درگیر جنگ با افغانستان نشدیم، یا در قضیه جنگ عراق با کویت مداخله نکردیم شاید یکی از دلایلش همان تجارب دوران جنگ بوده باشد. یا اینکه امروز در بحثهایی که در جریان تهاجم آمریکا به عراق وجود دارد، بحران را مدیریت میکنیم و اجازه تشدید بحران را نمیدهیم، همگی از تجارب همان دوران است.
عراق چطور؟! آیا میتوانست با تأملتر با قضیه برخورد کند و آن چیزهایی را که میخواست بدون جنگ تأمین کند؟
- بله به اعتقاد من میتوانست.
این، یعنی راهحل سومی تحت عنوان معامله و امتیاز دادن و امتیاز گرفتن. آیا شرایط آن روز این آمادگی را داشت و اصلا آیا در آرمانهای انقلاب میگنجید؟- به نظر من سه گزینه وجود داشت که اگر ما یکی از آنها را انتخاب میکردیم، امکان داشت جنگ نشود ولی هیچیک از آنها قابل قبول نبود و این سه گزینه البته امروز هم کارکرد دارد. اول این که در معادلات و اختلافات بینالمللی عرف این است که وارد مذاکره شوید و امتیاز رد و بدل کنید. ببینید تمام جنگها و بحرانها بر سر منافع است. روی بعضی منافع میشود معامله کرد و روی بعضی منافع نمیشود مذاکره کرد. بعضی وقتها طرف مقابل از صد، صد را میخواهد که باز هم نمیشود مذاکره کرد. لذا این قاعده کلی است که مادامی که پیروزی و شکست
[ صفحه 304]
قابل تقسیم باشد جنگ واقع نمیشود و اگر هم جنگ شود، به سرعت به صلح منجر میشود. اما هر زمان که پیروزی و شکست قابل تقسیم نباشد و یک طرف پیروزی مطلق را بخواهد، دیگر آنجا امکان اجتناب از جنگ وجود ندارد و مسیر منتهی به جنگ میشود. در مورد جنگ اخیر آمریکا و عراق هم همین موضوع وجود داشت. یعنی عراق و آمریکا، از صد، صد را میخواستند و حاضر نبودند چیزی را تقسیم کنند. بنابراین آمریکا در این مقوله هم یک جانبه عمل کرد و هم منافع اروپا را ندیده گرفت و محکم آمد جلو و با عراق وارد جنگ شد.
امروز آمریکاییها دچار بحران شدهاند و به همین خاطر علائمی از این که حاضر باشند منافع را تقسیم کنند دیده میشود. بنابراین احتمال دارد که یک مقدار بحران در منطقه تعدیل شود و اروپاییها سهیم شوند و...
حالا با این ملاحظاتی که گفتم، فرض کنید ما بیائیم وارد مذاکره شویم. بر سر چه چیز مذاکره کنیم؟ باید ببینیم طرف مقابل از ما چه چیزی میخواهد ما که از عراق چیزی نمیخواستیم. ما درگیر استقرار نظام در داخل بودیم و اصلا بحثی با عراقیها نداشتیم - این هم که مایل بودیم انقلاب اسلامی در عراق و در کل منطقه پیروز شود، خب امروز هم مایلیم. ولی این که تا چه حد حاضریم پای این موضع هزینه کنیم و از چه ابزارهایی استفاده کنیم، هم آن موقع و هم همین الآن مورد بحث است. از همان موقع ما اعتقاد داشتیم که انقلاب اسلامی یک فکر، یک ایده و یک آرمان است و این آرمان با کار فرهنگی باید در فکر و ذهن مردم برود و در درون آدمها شکل بگیرد و به پدیدهای تبدیل شود تا یک صورتبندی جدیدی را حاکم کند. امروز هم همین اعتقاد را داریم. با سرنیزه و توپ و تانک که نمیشود این کار را کرد.
خب حرف عراقیها و امتیازاتی که میخواستند چه بود؟ اول این بود که میگفتند سه جزیره را بر گردانید، در صورتی که سه جزیره اصلا ربطی به عراق نداشت. عراق در خلأ قدرتی که با سقوط شاه در منطقه پیش آمده بود به دنبال یک رهبری منطقهای بود و به نمایندگی از طرف کشورهای عربی با ما حرف میزد. او میخواست نمایندگی کورهای عربی و تا حدودی نمایندگی بینالمللی را در جبهه مقابله با انقلاب به عهده بگیرد و لذا از این موضع رفتار میکرد. و الا همین عراق مگر به کویت حمله نکرد! پس پایبندی به اصول مثلا عربیت هم برای او
[ صفحه 305]
مطرح نبوده است. حالا شما فکر میکنید بر سر این موضوع میتوانستیم مذاکره کنیم؟! اصلا قضیه به عراق ربطی نداشت که ما بخواهیم با او وارد صحبت بشویم. اگر ما با عراق مذاکره میکردیم درواقع حاکمیتمان بر این جزایر را خودمان لغو میکردیم.
دومین مسئله، لغو قرارداد 1975 بود. عراق میگفت این قرارداد را در شرایطی نامطلوب پذیرفته و باید لغو شود. خب اگر این طور باشد که هر قراردادی باید لغو شود. چون به هر حال دو کشور در یک شرایطی با هم قرارداد میبندند که یکی برتر است و دیگری ضعیفتر حال اگر روزی این شرایط تغییر کرد، اگر کشور ضعیف بخواهد آن را بر هم بزند که دیگر معاهده و نظمی در دنیا باقی نمیماند. پس ما هم امروز بگوییم زمانی ناصرالدین شاه یا فتحعلی شاه فلان جا را از دست داده و امروز که ما زور داریم میخواهیم آن را پس بگیریم، این طور که نمیشود پس میبینید که اصل این بحث با مذاکره در تناقض است. قرارداد 1975 تحت یک شرایطی به عنوان یک معاهدهی قوی بینالمللی که جزو کاملترین و محکمترین قراردادهای بینالمللی است که حتی پیشبینی اختلافات احتمالی آینده میان ایران و عراق و راهکارهای حل آن را نیز ارائه کرده مطرح است و در آن زمان بیش از ما هم عراقیها به دنبال آن بودند. اما بعضیها معتقدند چون صدام تحت شرایطی این قرارداد را امضاء کرده بود، فرصتی پیدا کرده تا خودش را از سیطره روانی این قرارداد آزاد کند.
نکته سوم آزادی خلق عرب و مسائلی از این دست بود که اصلا مداخله در امور داخلی ما به حساب میآمد و نمیشد بر سر آن مذاکره کرد. پس مواردی که وجود داشت اصلا قابل مذاکره نبودند. ضمن اینکه مگر دولت موقت از مذاکراتی که کرد، نتیجهای گرفت؟ در دورهای که دولت موقت مذاکره میکرد، آمریکاییها خبر دادند که عراق میخواهد به شما حمله کند. آن روز ما هنوز لانه جاسوسی را نگرفته بودیم و دولت موقت هم بر سر کار بود که آمریکا خبر از جنگ داد پس این نشان میدهد در همان زمان مسئله، مسئله جنگ بود، منتها عمر دولت موقت کوتاه بود و آغاز تهاجم، از دوره آنها گذشت. در حالی که کارهایی که در دوره آنها باید میشد انجام نشد و کار به اینجا کشید و کوتاهی آنها در شکلگیری جنگ بیتأثیر نبوده است.
[ صفحه 306]
نکته دوم در تئوری جلوگیری از جنگها این است که شما مذاکره نمیکنید ولی قدرتی دارید که طرف مقابل را به بازدارندگی میرساند. ما در آن زمان این قدرت را نداشتیم و تمام محاسبات عراق برای جنگ هم متکی به همین نکته بود که ایران به لحاظ شرایط داخلی فروریخته و ارتش و اقتصادش و... نظم و نسق ندارد پس، از قدرت مقابله برخوردار نیست. طارق عزیز همان موقع طی مقالهای در روزنامه الوطن نوشت که: شرایط ایران اینگونه است و اینگونه نیست. بنابراین تمام محاسبات نشان میداد که در ایران، قدرت با معیارهای آنها وجود ندارد. شما میدانید که بازدارندگی مبتنی بر قدرت است و اگر قدرت نداشته باشید و قادر به تولید قدرت هم نباشید، در هیچ عرصهای قادر به بازدارندگی نیستید یعنی اینکه طرف مقابل احساس کند که هزینه حمله به شما، بیش از سود آن است و این باید مبتنی بر قدرتی باشد که او در وجود شما احساس میکند. امروز هم همین است. ما باید در قبال تهدید آمریکا و یا تهدید اسرائیل به بازدارندگی برسیم و اگر این بازدارندگی مخدوش شده آن را بازسازی کنیم. آنها باید در درون ما قدرت ببینند. در میان مسئولین کشور انسجام سیاسی مشاهده کنند، حاکمیت منسجم مردمی را ببینند و مهمتر از همه، اراده دفاع و یک فرماندهی قدرتمند را ببینند. اگر مجموعه اینها را در کشور ببینند که حمله نمیکنند. چون هزینهاش برایشان بیش از منافع آن است. عقلانیت جنگ هم براساس سود و هزینه است.
حالا در مقابل ما که آن روز قدرتی نداشتیم، عراق بسیار قدرتمند بود. ارزیابی سازمان سیا و اسنادی که ما از داخل سفارت آمریکا به دست آوردیم نشان میداد که قدرت عراق در حدفاصل قرارداد 1975 تا سال 1979، در برخی موارد به پنج برابر رسیده است، چون آن شوک نفتی [افزایش شدید قیمت نفت] که فقط به ایران وارد نشده بود. هر کشوری که نفت داشت از جمله عراق از آن طریق ثروتمند شده بود. عراقیها واقعا قدرت نظامیشان را بازسازی کرده بودند پس امکان بازدارندگی هم وجود نداشت. راه سومی هم در این مواقع وجود دارد و آن نوعی یارگیری استراتژیک برای کشوری است که نه میتواند مذاکره کند و نه قدرت بازدارندگی دارد. همان کاری که کویت در قضیه تهاجم عراق به کشورش کرد. یعنی امنیت خود را با آمریکا معامله کرد. حالا آیا ما قادر بودیم امنیتمان را معامله بکنیم؟! هم شورویها حاضر بودند با ما این معامله را بکنند و هم احتمالا آمریکاییها. ما
[ صفحه 307]
میباید استقلالمان را معامله میکردیم که امنیت به دست بیاوریم. خب جواب این است که اگر میخواستیم استقلالمان را معامله بکنیم، اصلا چرا انقلاب کردیم. یا اگر میخواستیم معامله بکنیم با خود عراق معامله میکردیم، چرا با واسطه کار میکردیم!
از طرف دیگر، برای معامله و یارگیری استراتژیک اصلا انسجام لازم در داخل کشور وجود نداشت. شما اول باید بتوانید حرفتان را در داخل یکی بکنید، بعد بروید با طرف خارجی حرف بزنید. ولی ما که این شرایط را نداشتیم. یک طرف شورای انقلاب و نیروهای حزباللهی بودند و طرف دیگر دولت موقت و چپها و چه و چه. هیچ هماهنگی برای اتفاقنظر وجود نداشت. بنابراین کلا این گزینه هم منتفی است. پس اینهایی که میگویند که میشد از جنگ اجتناب کرد، چه ادلهای دارند. اینکه ما سفارت آمریکا را نمیگرفتیم یا شعار انقلابی نمیدادیم، آیا واقعا ادله است؟!
با توجه به اینکه علیالقاعده استقلالطلبی اولین آرمان یک انقلاب است و طبیعتا گزینه معامله را منتفی میکند و خلأ قدرت نیز به دلیل گسیختگیهای پس از یک انقلاب اجتناب ناپذیر است، این سؤال مطرح میشود که آیا «جنگ» و «انقلاب» همواره ملازم یکدیگرند؟
- یک سری تئوریها وجود دارد برای مهار انقلابها که یکی از این تئوریها، تئوری جنگ است. زیرا در دورهای که مسئله اصلی یک کشور امنیت، ثبات و نظام دادن به امور داخلی است، یک کشور نمیتواند وارد یک جنگ شود و ساختارهای خویش را محفوظ نگه دارد. همین الآن شما به صحنه عراق نگاه کنید! تمام دغدغه مردم این کشور الآن امنیت و ثبات و اقتصاد و این قبیل امور است آیا اصلا این کشور میتواند در حال حاضر وارد یک جنگ بیرونی بشود؟! حالا تصور کنید همین وضع در اثر انقلاب برای یک کشور به وجود بیاید، این کشور دیگر اصلا قادر نیست به بیرون از خود فکر کند، آن روز وضع ما چنین وضعی بود. ضمن اینکه قبل از جنگ یک سری اتفاقات در کشور افتاد که اگر موفق میشد اصلا اجرا نمیشد. مثلا در عملیات طبس، آزادی گروگانها نقطه آغاز یک عملیات بود. بخش اصلی طرح آمریکاییها اصلا اجرا نشد به دلیل اینکه عملیات شکست خورد و شما دیدید که آمدند و تمام نقشهها و اسناد را به سرعت بمباران کردند و واقعا ما نمیدانیم چه اتفاقاتی قرار بود بیفتد. هنوز هم تحقیق دقیقی روی این مسئله نشده که
[ صفحه 308]
آمریکاییها در این عملیات چه کارهایی میخواستند انجام دهند. اولا چرا به طبس با این راه طولانی نسبت به پایتخت آمدند. بعضیها معتقدند اساسا بحث چیز دیگری بوده و واقعا پرونده این عملیات یکی از نقاط ابهام تاریخ است. اما مسلم این است که آنها حتما برای پس از آزادی گروگانها نیز برنامه داشتهاند.
یا در جریان کودتای نوژه افسران کودتا میگویند قبل از کودتا دو بحث مطرح بود که آیا اول کودتا باشد یا جنگ. بعد به این نتیجه رسیده بودند که اول کودتا اجرا شود چون اگر موفق شوند که دیگر جنگ لازم نیست. بنابراین وقتی آمریکا و برژینسکی پس از کودتا میآید و مطرح میکند که باید برای ایران دنبال راهحل دیگر بگردیم، این حرف را دفعتا عنوان نکرده و بحث او قطعا بحث جنگ است.
اخباری هم که مبنی بر ملاقات صدام و برژینسکی در مرز اردن وجود دارد همگی از این حکایت میکند که این اراده جنگ با همسو شدن منافع عراق و آمریکا تدریجا شکل گرفته تا انقلاب را مهار کنند. اینها تمام تلاشهای خود را با عواملی که داشتند انجام دادند تا انقلاب را در همان آغاز و بدون جنگ زمینگیر نمایند ولی وقتی یکی پس از دیگری در این طرحها شکست میخورند، گزینه جنگ را انتخاب میکنند.
آمریکاییها ابتدا امیدوار بودند خیلی از جریاناتی که خودشان به راه انداخته بودند و یا از آنها حمایت میکردند حاکم شود و امام برود در قم و همان دروس طلبگی را بدهد. اما وقتی به تهران برمیگردد و قدرت را در دست میگیرد و مردم با شور به صحنه میآیند و جریانات انقلابی قوت میگیرد، راهی به جز جنگ برای آنها نمیماند. پس این نظریه پذیرفتهشدهای است که آنها جنگ را علیه ما راه انداخته باشند تا انقلاب را مهار کنند. من جایی از مرحوم سید احمد آقا خواندم که میگفتند ما قبل از انقلاب در بررسیهای خودمان به این نتیجه رسیده بودیم که ممکن است جنگی را به ما تحمیل کنند. نهضت آزادی هم در زمان وقوع جنگ همین مسئله را طرح میکند که جنگ یکی از راهحلها بود و در میان همسایگان ایران، عراق یک گزینه ایدهآل بود. من با خود آقای یزدی که صحبت میکردم ایشان گفت من تجربه انقلابهای مختلف دنیا را داشتم و با بررسیهایی که کردیم به این نتیجه رسیدیم که جنگ یکی از راهحلهایی بود که ممکن است علیه ما اعمال شود. یعنی یک ظن قوی مبنی بر اینکه با انقلاب ما چه کار میکنند، حتی
[ صفحه 309]
پیش از پیروزی انقلاب هم وجود داشت.
مقایسهای کردید میان اوضاع نابسامان امروز عراق با وضعیت آن روز ایران. اگر امروز جنگی علیه عراق اعمال شود، از همین چیزی هم که هست ساقط میشود، اما چطور جنگ تحمیلی آمد و بالعکس پتانسیلهای رها شده مردم ما را در همان شرایط جهتدار کرد و ما را قدرتمند نمود؟
- این نکته بسیار بسیار مهمی است. درواقع سؤال این است که عراق چه چیزی را دید و به ایران حمله کرد و چه چیزی را ندید و شکست خورد. آن چیزی را که دید و به تصور پیروزی حمله کرد، شکاف ساختار سیاسی و گروهبندیها و اقتصاد شکست خورده و انزوای بینالمللی و... بود اما چیزی را که ندید همان چیزی بود که با انقلاب برای ما حاصل شد و به نظر من همان چیز امکان طولانی شدن جنگ را به وجود آورد. شاید تنها چیزی که میتواند هم وقوع جنگ، هم ادامه دادن آن و هم، نحوه پایان و حتی نوع عملیاتهای ما و نیز فرهنگ جنگ را تبیین کند، همین نظریه پیوستگی جنگ و انقلاب است. آن چیزی که در ایران بود انرژیای بود که با انقلاب آزاد شد. شاید به چشم نمیخورد که عراقیها ببینند ولی در جامعه ما وجود داشت. بنابراین یک تهدید خارجی به نام تهدید آمریکا وقتی عملی شد آثار آن در انرژی مردمی عیان شد. اما آیا دفعتا عیان شد؟ نه، بلکه با مدیریت و رهبری حضرت امام (ره) حاصل شد. ما در 13 آبان سفارت آمریکا را گرفتیم و امام در تاریخ 5 آذر فرمان تشکیل بسیج 20 میلیونی را صادر کردند. ببینید که چه اتفاقی در این فاصله افتاد که امام ظرف مدت 20 روز این فرمان را صادر کردند. علت این بود که آمریکاییها ناو جنگی خودشان را به سمت منطقه ما حرکت دادند و امام براساس این ظن و گمان آمد و با هدف بازدارندگی در برابر آمریکا فرمان تشکیل بسیج را صادر کرد. در آن آغاز اصلا هدف امام عراق و امثال عراق نبود. ایشان خیلی بزرگتر از این حرفها فکر میکرد. این جمله امام که فرمودند کشوری که 20 میلیون جوان دارد باید 20 میلیون تفنگدار داشته باشد، جوهر تفکر بازدارندگی است. منتها اختلافات سیاسی درون کشور اجازه نداد این تفکر در عمل هم ایجاد شود. بنیصدر و جریانات متعدد دیگری که بودند و شکافهای موجود در جامعه اجازه شکلگیری این مسئله را نداد. اما در فاصله تسخیر لانه جاسوسی و آغاز جنگ در مدت 10 ماه دائما امام ذهن جامعه را متوجه خطر و تهاجم میفرمودند. لذا درست است که ما با تشکیل بسیج نتوانستیم در برابر عراق بازدارندگی ایجاد کنیم ولی وقتی که عراق
[ صفحه 310]
حمله کرد، آثار آن تفکر بسیجی که امام میخواستند و البته بخشی از آن در سپاه و جاهای دیگر به وجود آمده بود [آشکار شد]. در مقاومت ارتش هم یک مقاومت کلاسیک نبوده است؛ زیرا مشکلات مختلفی هم در جریان انقلاب و هم در جریان کودتای نوژه برای ارتش بوجود آمد. در بهترین لشکرهای ارتش مثل لشکر 92، تیپ نیروهای مخصوص، 16 زرهی، نیروی هوایی و... عناصر کودتا بودند. در حالی که 70 روز بعد جنگ شروع شد. بنابراین حضور ارتش هم در جنگ با همان استراتژی بسیجی امام بوده است.
پس آن چیزی را که آنها نمیدیدند، یکی پتانسیل مردم و دیگر قدرت مدیریت حضرت امام بود. این را نه آمریکا دید و نه صدام و هر دو هم چوبش را خوردند. شاه هم این قدرت را ندید و او هم چوبش را خورد. شاه هم فکر میکرد که امام فقط یک آخوندی است که نشسته و در قم و بالای منبر یک حرفهایی زده و اگر به نجف یا جایی دیگر فرستاده بشود، دیگر ماجرا تمام میشود. شاه آن قدرت و شخصیت وجودی امام را ندید. کما اینکه آمریکا هم ندید. آمریکا فکر میکرد امام که به ایران بیاید، میرود در قم و او میماند و دولت موقت بازرگان و جریانات این چنینی که میتوانند با هم کنار بیایند. صدام هم همین اشتباه را کرد. او وقتی نگاه میکرد اصلا چیزی در رأس هرم قدرت نمیدید. بنابراین امام غیر از کارهایی که قبل از جنگ کردند، یکی از کارهای بزرگی که با شروع جنگ صورت دادند این بود که التهابات سیاسی و مناقشات داخلی موجود در کشور را که اتفاقا صدام آنها را دیده بود، مدیریت کردند و این التهابات را تبدیل کردند به التهابات ناشی از تهدیدی که کل استقلال و تمامیت کشور را دربر میگرفت. یعنی این التهابات را هدایت کردند به سمت عراق. امام به سرعت انسجام داخلی را به وجود آوردند و شورای عالی دفاع را تشکیل دادند و کنترل اوضاع را به دست گرفتند. اما در همان روزهای اول هم فرمودند: «یک دزدی آمده و سنگی انداخته و رفته...» و به این ترتیب افکار عمومی را آرام و عملا آن پتانسیل آزاد شده را نهادینه کردند.